جدول جو
جدول جو

معنی پسند شدن - جستجوی لغت در جدول جو

پسند شدن
(وَ عَ)
مقبول افتادن. مطبوع گردیدن:
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی...
فردوسی.
بزد گرز و بشکست زنجیر و بند
چنین زخم زان نامور شد پسند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پسند شدن
مورد پسند واقع شدن
تصویری از پسند شدن
تصویر پسند شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پسند کردن
تصویر پسند کردن
پسندیدن، انتخاب کردن، گزینش کردن، برگزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
چیزی یا کسی را خوش داشتن و پذیرفتن، پسند کردن، برگزیدن، جایز دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پست شدن
تصویر پست شدن
خوار و ذلیل شدن
با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابند شدن
تصویر پابند شدن
مقید شدن، گرفتار شدن
کنایه از عاشق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلند شدن
تصویر بلند شدن
افراخته شدن، بالا رفتن، به بلندی رسیدن
از جا برخاستن، دراز شدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ)
مطبوع بودن. مقبول بودن:
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که بازگردد پیر و پیاده و درویش.
رودکی.
شب تیره و پیل جسته ز بند
تو بیرون شوی کی بود این پسند.
فردوسی.
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیارم کسی را همان بد بروی
اگر چند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
نبیند همی دشمن ازهیچ سو
پسندش بود زیستن بآرزو.
فردوسی.
پسند منست امشب این چنگ زن
تو این فال بد تا توانی مزن.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
که بیداد جوید جهاندار و کین.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
که توسر بپیچی ز مهر و ز دین.
فردوسی.
نباشد پسند جهان آفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین.
فردوسی.
پسندش نبودی جز او در جهان
ز خوبان و از دختران شهان.
فردوسی.
کسی کز بدش بر تو ناید گزند
چو با او کنی بد نباشد پسند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ دَ)
ناروان شدن بازار. (مجمل اللغه). انحماق. (تاج المصادر). بی رونق شدن. کاسد شدن. از رواج افتادن. از رونق افتادن، ارزانی و کم قیمتی کالا و مال التجاره و داد و ستد نشدن در بازار و تنزل تجارت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ هَ / هِ زَ دَ)
رنگ سپید بر چیزی عارض شدن. برنگ سپید درآمدن، کنایه از ظاهر شدن و آشکار گشتن. (برهان) (غیاث). کنایه از ظاهر و نمودار شدن. (آنندراج) :
سپید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال توست سیاه.
ابن یمین (از آنندراج).
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان میکنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سپید.
صائب (ازآنندراج).
و رجوع به سفید شدن شود.
- سپید شدن بخت، مسعود شدن بخت. (آنندراج). نیکبخت شدن:
بخت سیه ز دیدن سبزان سپید شد
در خاک هند عمر سیاهان دراز باد.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن.
- ، کنایه از بیهوشی زیرا که در این حالت سیاهی چشم پنهان میشود.
- ، کنایه از سرخ رو شدن و جلوه نمودن. (آنندراج) :
چشم نرگس پیش چشمش کی تواند شد سپید
چشم او هرچند بیمار است اما زرد نیست.
طاهر غنی (از آنندراج).
- سپید شدن خون، کنایه از بی مهری و سنگدلی. (آنندراج) :
خونم ز سردمهری آن شوخ شد سپید
اکنون به این خوشم که بها نیست آب را.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- سپید شدن دیده، سپید شدن چشم. کور شدن. نابینا شدن:
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب سپید شدن چشم شود.
- سپید شدن سر، کنایه از پیری و فرتوتی است.
- سپید شدن موی، کنایه از پیر و فرتوت شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تسلی. تسلیت یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، قانع شدن. راضی شدن. شاکر شدن، شاد شدن. شادمان گشتن:
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) :
آفتابی بدان بلندی را
لکۀ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) :
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود.
- بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرف. سمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذکر. رفعه. سناء. علاء. علوّ. علی ̍. فخیمه. مسعاه. معلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
، کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
،
{{اسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رباءه. رباوه (ر / ر / ر و) . ربو (ربو، ربو). صعود. قنوع. مشرف. مشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
ارتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
لغت نامه دهخدا
(وِ ثَ)
خوش آمدن. مطبوع افتادن. مقبول گشتن. گزیده آمدن. احساب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) :
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
فردوسی.
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش.
فردوسی.
نیاید پسند جهان آفرین
نه نیز ازبزرگان روی زمین.
فردوسی.
نگه کن بدین تا پسند آیدت
به پیران سر این سودمند آیدت.
فردوسی.
بگیتی نگه کن رستم بسی
ز گردان نیامد پسندش کسی.
فردوسی.
همی گشت چندان که آمد ستوه
پسندش نیامد یکی زان گروه.
فردوسی.
نگه کرد خسرو به هر کس بسی
نیامد ز گردان پسندش کسی.
فردوسی.
از این بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهان آفرین را پسند.
فردوسی.
هر آن چیز کانت نیاید پسند
دل و دست دشمن بدان درمبند.
فردوسی.
پسند تو آمد؟ (سیاوش) خردمند هست ؟
از آواز به یا ز دیدن بهست ؟.
فردوسی.
ندارم من از شاه خود باز پند
وگرچه نیاید مر او را پسند.
فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بی گناهان گزند.
فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند.
فردوسی.
از آن گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی.
فردوسی.
چو دید اردوان آن پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پس پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی.
فردوسی.
نیامدش (تور را) گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
فردوسی.
چوبهرام را آن نیامد پسند
همی بد ز گفتار خواهر نژند.
فردوسی.
پسند آمدش سخت بگشاد روی
نگه کرد و بشنید گفتار اوی.
فردوسی.
اگر شاه بیند پسند آیدش
هم آواز من سودمند آیدش.
فردوسی.
از ایشان پسندآمدش کارکرد
به افراسیاب آن زمان نامه کرد.
فردوسی.
فروماند سیندخت زین گفتگوی
پسند آمدش زال راجفت اوی.
فردوسی.
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر.
فردوسی.
بگیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه، مردم آمد پسند
که مردم گشاده ست وایشان به بند.
(گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 8).
کاری که ز من پسند نایدت
با من مکن آن چنان و مپسند.
ناصرخسرو.
بر کسی مپسند کز تو آن رسد
کت نیاید خویشتن را آن پسند.
ناصرخسرو.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید به دل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
ناصرخسرو.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک درگذر دیدم.
ابن یمین.
تقییظ، پسند آمدن چیزی کسی را به گرما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
پسندیدن. قبول کردن:
ازو هرچه یابی به دل کن پسند
گر ایدون که جان را نخواهی گزند.
فردوسی.
مکن دلت را بیشتر زین نژند
تو داد جهان آفرین کن پسند.
فردوسی.
بر این کار باشم ترا یارمند
ز دیوان کنم هرچه باید پسند.
فردوسی.
بدین بخششت کرد باید پسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.
فردوسی.
نکردی پسند ایچکس را بهوش
همی داشتی راز این روز گوش.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ کتاب خانه مؤلف ص 17).
، گزیدن، اکتفا.
- پسند کردن بر، ترجیح دادن:
که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند
پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(وَص ص)
پلید گردیدن. ناپاک شدن. شوخگن شدن. چرک شدن. پلشت شدن. رجس. (تاج المصادر بیهقی). قذر. (تاج المصادر). قذارت. (منتهی الارب). رجاست. نجس شدن. (تاج المصادر). نجاست. تنجس. (زوزنی) (منتهی الارب). خباثت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : طرتم الماء، پلید شد آب. (منتهی الارب). نجس. نجاسه. ناپاک و پلید گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ خوا / خا تَ)
پسندیده نشدن. پسند نکردن: چنان محتشم را سبک بر زبان آورد و مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی ص 383)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پسندیدن
تصویر پسندیدن
راضی شدن، قبول کردن، مطبوع داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تند شدن
تصویر تند شدن
خشمناک شدن، پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن شدن
تصویر پهن شدن
گسترده شدن، پخت شدن، پهن شدن، منبسط شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نقصان حرارت یافتن فاقد گرما شدن، مقابل گرم شدن، از کاری دلزده شدن ملول گشتن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند شدن
تصویر غند شدن
گرد آمدن، جمع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست شدن
تصویر پست شدن
ویران شدن، منهدم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
به چیزی آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلید شدن
تصویر پلید شدن
ناپاک شدن شوخگن شدن پلید گردیدن پلشت شدن نجس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسند آمدن
تصویر پسند آمدن
گزیده آمدن خوش آمدن مقبول گشتن مورد قبول واقع شدن مطبوع افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسند کردن
تصویر پسند کردن
یا پسند کردن بر. ترجیح دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسند شدن
تصویر خرسند شدن
قانع شدن، راضی شدن، شادمان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
هویدا گشتن پیدا گشتن آشکار شدن نمودار گردیدن، بوجود آمدن خلق شدن، معلوم شدن مرئی شدن، طلوع کردن طالع شدن، یا پدید آمدن بامداد ین. پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق. طلوع صباحی مقابل پنهان شدن بامدادین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابند شدن
تصویر پابند شدن
مقید شدن گرفتار شدن، عاشق شدن، مواخذ گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
افراخته شدن (بنا و جز آن) بر افراشتن، تعالی ترقی، برخاستن (از جای از خواب)، دراز شدن (شب و روز)، بر پا شدن: (فتنه ای بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هسبند شدن
تصویر هسبند شدن
((هَ بَ. شُ دَ))
مفتون و حیران کسی شدن و همه اوقات خود را صرف او کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بند شدن
تصویر بند شدن
((بَ شُ دَ))
چسبیدن، محکم شدن
فرهنگ فارسی معین
ایستادن
متضاد: نشستن، برخاستن، پا شدن
متضاد: نشستن، فرود آمدن، دراز شدن، قد کشیدن، رشد کردن، برپا شدن، متصاعد شدن، اوج گرفتن، صعود کردن، برافراختن، برافراشتن، بیدار شدن، طولانی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد